اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود
و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم!

+شازده کوچولو
+از پلاسم
+این قسمتش فوق العاده س..
وقتی که قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند ..
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان ..
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی ...
آن وقت است که تو را صدا میکنیمو تو را میخوانیم ...
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...
وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی ...
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری ...
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند ...
خوابهایمان را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...
آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهیها سفید سفید ...
نعم المولا..
هو علیه توکلت و
هو رب العرش العظیم!
ای که مرا خوانده ای .. راه نشانم بده!
ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق
او به مقصدها رسید و ما هنوز آواره ایم...
سید شهیدان اهل قلم ..
من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام، ساعتها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام، ریش پرفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان موجود تکساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشماش ـ طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد...
اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشاندهاست که ناچار شدهام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که:
«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود.
شهید سید مرتضی آوینی، مقاله «رمان و انقلاب اسلامی»
...
خیلی متن تامل بر انگیزیه..و مناسب حال ما و بعضی دوستان!

نرفتن و جاماندن ..درد دارد!
همین ک حلالیت می طلبند..دردت می آید!
همین تصویر ها..از جانت می کاهد!
چه کرده عشق تو با این هزار هزار جان..
چه کرده ارباب؟
از این قبیله اگر چند عاشقان رفتند