سکانس اول:

پائیز مرا دیوانه میکند...

باران دیوانه تر...

حالا تو بگو این باران پائیزی با من چه میکند!

...

در جشن میلاد تن پائیز و تن من و تن جدائی و ... برگهای زرد و نارنجی!

بوی ناب مهر و کیف کتاب به کنار...بوی درخت باران خورده هم به کنار...

بوی دوست داشتن و آشنایی هم به کنار...

با عطر قدم های خدا میان خیابان های دلتنگی چه کنم من؟

...

سیاوش نوشت:

خیلی وقته دیگه بارون نزده...رنگ عشق به این خیابون نزده

خیلی وقته ابری پرپر نشده

دل اسمون سبک تر نشده! 

...

سکانس آخر:

هرپائیز هم جان میگیرم و هم جان میدهم!

جان بی قابل فدای نفس جانان میکنم و از بهار قلبم خزان به پی و ریشه تزریق میکنم!

من فرزند غربتم واین ارمغان رسالت من است میان زخم درختان خنجر خورده!

...

سبز... زرد...نارنجی...قرمز...قهوه ای!

قهوه ای رنگ آرمانی و طالع مهری ها!

قهوه هم اتوپیای ارمانشهر نوشیدنیها....

شباهت به خش خش برگ زیر پا و حس له شدن میان نفسهای الوده ای که قدم بر اندام برگ نهادند!

حالا...من اینجا...و ارزوی وصال در هر پائیز!

...

سیاوش نوشت:

چشمای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده

پنجره ی باز و غروب پائیز

نم نم بارون تو خیابون خیس

...

میلاد پائیز و من و جدایی و

 برگهای نارنجی مبارک!